خموشانه شهر خاموش
من ! آن روح بهارانت
کو ؟ شور و شيدائی
انبوهِ هزارانت
کو ؟ می خزد
در رگ هر برگ تو
خوناب خزان ، نکهت صبحدم و
بوی بهارانت کو
؟ کوی و بازار
توميدان سپاه
دشمن ، شيههٌ
اسب و هياهوی سوارانت
کو؟ زير سر
نيزه تا تار
چه حالی داری؟- دل پولادَوش
شير شکارانت
کو؟ سوت و
کور است شب و
ميکده ها
خاموشند، نعره و
عربده باده
گسارانت کو؟ چهره ها
درهم و دلها همه
بيگانه ز هم، روز پيوند
و صفای دل يارانت
کو؟ آسمانت
همه جا ، سقف يکی
زندان است، رو شنای
سحر اين شب تارانت
کو؟
1349 - تهران
|